شمشير را كشيد. نوكش خيلي تيز بود. تيغهاش ميدرخشيد. همان بود كه ميخواست. اين بار ميخواست كه امير را به سلامت از حمام بيرون بياورد. امير نگاهش كرد. گفت: نه. مثل هميشه شمشير را پاك كرد. قطره هاي خون توي پاشويه خزينه چكيد. بوم نقاشيش سرخ شد.
انتشار داستانهاي اين بخش از سايت سخن
در ساير رسانهها بدون كسب اجازه از نويسندهي داستان ممنوع است، مگر
به صورت لينك به اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي